من زنم همزاد بارون،هم نژاد کوه و تیشه

طعم شیرین یه آغوش،معنیه درخت و ریشه

من زنم همزاد بارون،هم نژاد کوه و تیشه

طعم شیرین یه آغوش،معنیه درخت و ریشه

  امروز فهمیدم یه دوست قدیمی عاشق شده.  انقدر براش خوشحال شدم که نگو نپرس. اون دوست قدیمی دل پاکی داشت و خوش به حال اونی که الان صاحب این دل پاکه. 

  

 امروز یه چیز دیگه هم فهمیدم. فهمیدم امید، اون دل پاکی که من فکر می کردم رو نداره و الان من صاحب این دل ناپاکم. 

   

 حالم خیلی بده ... سه ماهه دیگه میریم سر خونه زندگی مون اما با این اوصاف ... به خدا من تا حالا هیچی کم نذاشتم ... جرم من ندانستن بود ... وقتی کسی چیزی نمیگه از کجا باید بفهمی طرف عاشق یکی دیگه ست ... از کجا باید بفهمی این دلی که داره بهت میده  یه دل چهل تیکه ست ... ازت متنفرم فیس بوک ... ازت متنفرم ... 

 

 همین دوست قدیمی وقتی کس دیگه ای اومد تو زندگی اش، حتی جواب سوال کاری منم نداد ... این درسته ... مطمئنم دوستت بهت افتخار می کنه ... یه دنیا بهت افتخار می کنن ... 

 

 بریدم دیگه ... آخه تا کی تحمل کنم ؟؟

بچه بودن همیشه بد نیست
وقتی ایمان می یاری که بچه ای یعنی باور کردی باید از یکی کمک بگیری 
دستت را دراز کن هنوز هم کسایی هستن که دستت را بگیرن
فقط
زود اعتماد نکن
حرف همه را بشنو و بهترینش را انتخاب کن
تو داری یه خانواده را اداره می کنی درس هم می خونی 
این همه فشار برای تو کافی است تا به همه ثابت کنی بزرگ زنی هستی با قدرت تحمل ایوب
به قصه ایوب نگاه کن
خدا تو این دنیا ایوب زیاد درست می کنه
ایوب دوران ما صبر راه حل است به شرطی که با تدبیر راه آینده را روشن کنی نه اینکه با صبر چشمت را به روی سختی ها ببندی و و پاهات را فراموش کنی
گاهی فرار کردن تنها راه دفاع است
بگرد و بهترین راه را انتخاب کن 

من به تو ایمان دارم

...



پ.ن : حرف های قشنگ تو دوست عزیز رو اینجا گذاشتم که همیشه جلوی چشمم باشه،که یادم نره باید دنبال چی باشم،یادم نره هنوز هم آدم های خوبی هستند که به فکرتند...

خیلی خیلی ممنون




حتی کسی به کلبه تنهایی من سر هم نمی زند....

افتادم تو سربالایی زندگی... یه بطری آب دستمه هر چند وقت به چند وقت نفسی تازه می کنم. سخت شده، نمی دونم شایدم سخت بود من نمی فهمیدم. از بس که خوش بودم و خوش خیال اما الآن دیگه از خواب زمستونی بیدار شدم... ماشاالله خواب زمستونی سه ماه، شش ماه نه یک سال و نیم ! چه قدر هم از این خواب خسته ام... کوفته شده بدنم، آرزوهای قشنگم از بین رفته،  شدم یه گوله انرژی منفی... 

دارم از دانشگاه اخراج میشم. این آخرین خبر از زندگی رویایی مه ! نمی دونم جواب چی بدم... مامان و بابای بیچاره ام با هزینه هاشون به کنار، جواب ایل و طایفه به اون بزرگی و فضولی رو بگو... از همه مهم تر خود خودش... دلم می سوزه اما من که نمی خواستم این جوری بشه، شد... من هم نمی خواستم شوهرم یه سری ویژگی ها رو داشته باشه اما خداروشکر امید ما کلکسیون داره ! پس یر به یر می شیم... 

چه زندگی، به به... 

 

 

بعد از گذشت ۷ سال...

۷ سال می گذره از روزی که این وبلاگ رو به نام خودم ایجاد کردم تا هر روز بیام و بنویسم... 

بنویسم از روزهای زشت و قشنگی که داشتم 

از آرزوهام 

از خواسته هام 

از دنیای کوچیکم با رویاهای بزرگم... 

اما نشد 

نیمدم 

ننوشتم 

شاید هم تقصیره خودم بود که نخواستم... 

نخواستم که بنویسم 

نخواستم برای یک بار هم که شده برای داشتن چیزی تلاش کنم 

سختی بکشم٬دنبالش برم...اما نرفتم... 

الآن که به این ۷ سال نگاه می کنم می بینم هیچ وقت تو زندگی ام کاری نکردم... 

هیچ وقت دنبال چیزی نرفتم 

هیچ وقت اصلا نمی دونستم چی می خوام 

... 

چه زندگی مزخرفی 

... 

تو این ۷ سال حتی ۷ تا پست هم ندارم 

روزی رفیقی داشتیم میومد برامون آپ می کرد٬هر چه می خواست دل تنگش می نوشت 

الآن دیگه رفیقی هم نداریم 

تقصیره خودم بوده که نخواستم داشته باشم 

اگه به جایی نرسیدم٬اگه به آرزوهام نرسیدم٬اگه به خواسته هام نرسیدم مقصر فقط خودم بودم 

خود خودم 

... 

... 

... 

دیشب شوهرم پشت دستمو با فندک ماشین داغ کرد و من فهمیدم که چه قدر بی ارزشم !!!

ای نگاهت...

 

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقتیست که هر شب به تو می اندیشم


به تو آری، به تو یعنی به همان منظر نور

به همان سبزصمیمی به همان باغ بلور


به همان سایه، همان وهم همان تصویری

که سراغش زغزلهای خودت می گیری


به همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم


به تبسم، به تکلم، به دل آرایی تو

به صبوری، به تماشا، به شکیبایی تو


به نفسهای تو در سایه سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت


شبحی چند شبیست مونس جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است


در من انگار کسی در پی انکار من است

 یک نفر مثل خودم، عاشق دیدار من است


یک نفر ساده، چنان ساده که از سادگیش

می توان یک شبه پی برد به دلدادگیش


آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟!


اگر این حادثهء هر شبه تصویر تو نیست!

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکی است؟!


به گمانم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگیست به انکار مپوش


آری آن سایه که شب مونس جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود


اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگر این خیل تماشا شده است


آن الفبای دبستانی دلخواه توی!

عشق من! آن شبح شاد شبانگاه تویی!

          

*بهروز یاسمی*

 

*پ.ن: صدایت در وجودم دلبری می کرد و اشک در چشمانم موج می زد ولی بی احترامانه پایین نمی ریخت. همیشه برایم بخوانش که محتاج صدای شبحم هر شب

صدایت ارامش ملکوت را یادم اورد.

...


وجودم پر از بوی سیب شده

خواب پرواز می بینم

من مدیون تمام گندم های دنیام

...


اجاق خونه می سوزه و سرده ببین سرما چه کرده !
ای وای از اون روزی که گردونه به کام ما نگرده

 

قصه من و غم تو قصه گل و تگرگه
ترس بی تو زنده بودن ترس لحظه های مرگه

می خوام چیزی بنویسم ولی دلم سخت گرفتست
..
.....
..........