امروز فهمیدم یه دوست قدیمی عاشق شده. انقدر براش خوشحال شدم که نگو نپرس. اون دوست قدیمی دل پاکی داشت و خوش به حال اونی که الان صاحب این دل پاکه.
امروز یه چیز دیگه هم فهمیدم. فهمیدم امید، اون دل پاکی که من فکر می کردم رو نداره و الان من صاحب این دل ناپاکم.
حالم خیلی بده ... سه ماهه دیگه میریم سر خونه زندگی مون اما با این اوصاف ... به خدا من تا حالا هیچی کم نذاشتم ... جرم من ندانستن بود ... وقتی کسی چیزی نمیگه از کجا باید بفهمی طرف عاشق یکی دیگه ست ... از کجا باید بفهمی این دلی که داره بهت میده یه دل چهل تیکه ست ... ازت متنفرم فیس بوک ... ازت متنفرم ...
همین دوست قدیمی وقتی کس دیگه ای اومد تو زندگی اش، حتی جواب سوال کاری منم نداد ... این درسته ... مطمئنم دوستت بهت افتخار می کنه ... یه دنیا بهت افتخار می کنن ...
بریدم دیگه ... آخه تا کی تحمل کنم ؟؟
من به تو ایمان دارم
...
پ.ن : حرف های قشنگ تو دوست عزیز رو اینجا گذاشتم که همیشه جلوی چشمم باشه،که یادم نره باید دنبال چی باشم،یادم نره هنوز هم آدم های خوبی هستند که به فکرتند...
خیلی خیلی ممنون
افتادم تو سربالایی زندگی... یه بطری آب دستمه هر چند وقت به چند وقت نفسی تازه می کنم. سخت شده، نمی دونم شایدم سخت بود من نمی فهمیدم. از بس که خوش بودم و خوش خیال اما الآن دیگه از خواب زمستونی بیدار شدم... ماشاالله خواب زمستونی سه ماه، شش ماه نه یک سال و نیم ! چه قدر هم از این خواب خسته ام... کوفته شده بدنم، آرزوهای قشنگم از بین رفته، شدم یه گوله انرژی منفی...
دارم از دانشگاه اخراج میشم. این آخرین خبر از زندگی رویایی مه ! نمی دونم جواب چی بدم... مامان و بابای بیچاره ام با هزینه هاشون به کنار، جواب ایل و طایفه به اون بزرگی و فضولی رو بگو... از همه مهم تر خود خودش... دلم می سوزه اما من که نمی خواستم این جوری بشه، شد... من هم نمی خواستم شوهرم یه سری ویژگی ها رو داشته باشه اما خداروشکر امید ما کلکسیون داره ! پس یر به یر می شیم...
چه زندگی، به به...
۷ سال می گذره از روزی که این وبلاگ رو به نام خودم ایجاد کردم تا هر روز بیام و بنویسم...
بنویسم از روزهای زشت و قشنگی که داشتم
از آرزوهام
از خواسته هام
از دنیای کوچیکم با رویاهای بزرگم...
اما نشد
نیمدم
ننوشتم
شاید هم تقصیره خودم بود که نخواستم...
نخواستم که بنویسم
نخواستم برای یک بار هم که شده برای داشتن چیزی تلاش کنم
سختی بکشم٬دنبالش برم...اما نرفتم...
الآن که به این ۷ سال نگاه می کنم می بینم هیچ وقت تو زندگی ام کاری نکردم...
هیچ وقت دنبال چیزی نرفتم
هیچ وقت اصلا نمی دونستم چی می خوام
...
چه زندگی مزخرفی
...
تو این ۷ سال حتی ۷ تا پست هم ندارم
روزی رفیقی داشتیم میومد برامون آپ می کرد٬هر چه می خواست دل تنگش می نوشت
الآن دیگه رفیقی هم نداریم
تقصیره خودم بوده که نخواستم داشته باشم
اگه به جایی نرسیدم٬اگه به آرزوهام نرسیدم٬اگه به خواسته هام نرسیدم مقصر فقط خودم بودم
خود خودم
...
...
...
ای نگاهت... | |
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم چند وقتیست که هر شب به تو می اندیشم به همان سبزصمیمی به همان باغ بلور که سراغش زغزلهای خودت می گیری یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم به صبوری، به تماشا، به شکیبایی تو به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت اول اسم کسی ورد زبانم شده است یک نفر مثل خودم، عاشق دیدار من است می توان یک شبه پی برد به دلدادگیش راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟! پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکی است؟! عاشقی جرم قشنگیست به انکار مپوش آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود و تماشاگر این خیل تماشا شده است عشق من! آن شبح شاد شبانگاه تویی!
*بهروز یاسمی*
*پ.ن: صدایت در وجودم دلبری می کرد و اشک در چشمانم موج می زد ولی بی احترامانه پایین نمی ریخت. همیشه برایم بخوانش که محتاج صدای شبحم هر شب صدایت ارامش ملکوت را یادم اورد. ... |